دانه های انــــــار
دانه های انار از دستش به زمین می افتد .
آرام می گویم : لطفا مواظب باش که له شان نکنی ..
با خنده می گوید : اگر بدانی چه لذتی دارد ..
و کف کفشش را به آهستگی می گذارد روی الماس های گران قیمت درخشانی که روی زمین افتاده اند ..
و او هرگز نمی داند که چه رنج عجیبی با آدم همراه خواهد شد اگر فرصت به کمال رسیدن آن دانه های کوچک را ازشان بگیری ..
در تاریکی اتاق نشسته ام و دستم را به سمت روزنه ی نوری که صورتم را روشن کرده است ، می برم .
بار دیگر از او می خواهم : می شود یکبار دیگر به من بگویی که چه می بینی ؟!
می گوید : همان درخت بی ثمری که دیروز از دلتنگی اش برایت می گفتم ...
حالا یک لبخند زیبا میان شاخه های خالی ش می بینم ..
به روزنه نور نگاهی می اندازم و با هیجانی سرشار می گویم : پس این نور امید امتداد لبخند آن درخت بی ثمر است ! ..
می گوید : امید به پروراندن یک انار سرخ ..
لبخند ، آهسته خود را از لبانم دور می کند ..
من هیچ گاه به دور شدن او علاقه ای نداشته ام و پنجره که از اسرار من خوب آگاه است ، این را می فهمد .
سکوت می کند ..
او هم جُرم مرا خوب میداند .. اینکه حالا به اجبار در این اتاق تاریک نشسته ام ..
و هر روز ساعات طولانی را با او سخن می گویم .
تا برایم بگوید که چه ها از دنیایی که ازش دور هستم ، می بیند ..
" تو خودت خوب میدانی ..
جُرم من تباه کردن دنیای امید درختان است ..
جُرم من نابود کردن یک دانه انار است .
تو خودت خوب میدانی .. "